زمستانه ها

روزهای یک خزر طوفانی

زمستانه ها

روزهای یک خزر طوفانی

چه حیف که توی همچین هوای قشنگی من خوشحال نیستم.

من نیستم.

باباگفتارها!

پریروز مامان دوستی رو تصادفی توی بیمارستان دیده بود که من از بچگی خیلی باهاش خاطرات خوشی دارم. زن اش جدا شده و برادرش که مهندس نفته و جوون روی تخت بیمارستان افتاده و تومور داره.

گفته که با سازمان ملل توی عراق کار می کنه . بابا گفت ممی هر چی باشه آدم ازش نمی ترسه. مردم دیگه هیچ کاره اند ولی آدم ازشون می ترسه.

با خنده گفتم فعلاً ما همه شریک جرم ایم!

عصبانی شد.

نفهمیدم چرا!

مثل این که ماجرا قبل از این که من دنبال هیچ پایانی باشم پایان یافته!  همیشه وقتی گم می شوی با خبرهای خوش بر نمی گردی