زمستانه ها

روزهای یک خزر طوفانی

زمستانه ها

روزهای یک خزر طوفانی

شاعرانه ها و غمنامه هایت همه از آن من اند و من به تمامی از آن تو.

در باب عروسی خانوادگی

این رو باید حتماً بنویسم چون از دیشب تا حالا بی وقفه کلمات دارن توی مغز من زنگ می زنن.

باز رفته عروسی خانوادگی. از مناسبات اونا که اینقدر طبقاتی و بر اساس پوله خوش اش نمی آد، باز اومده می گه باید مستقل شم. توی این یه سال من چند بار این جملات رو شنیده ام. حداقل به اندازه عروسی های خانوادگی ای که اون رفته.

می گه اگه خانواده من بیان اونور (یعنی خانواده من که خزر باشم ) رو ببینن اصلاً دوستی مون هم می ره زیر سئوال دیگه چه برسه به چیز دیگه ای.

کف بزنید واسه آقای کمونیست.

من با این آدم که می خواد منو شکل یکی از همون دخترای خرده بورژوای دور و برش بکنه و در ضمن می خواد با مخ من هم پز بده چطوری دارم زندگی می کنم.

من که عادت دارم به همه کاراش برسم، یادم نمی ره که پاسپورت نداره ، یادم می مونه که از فلان شامپوی من خوش اش اومده براش بگیرم، به نظرم واقعاً زندگی همین چیزای کوچیکه و اون اینو درک نمی کنه . مطمئنم که یه عطر ۴۰ تومنی رو خوب می فهمه و به همین خاطر هم هیچ وقت قرار نیست که اون عطر رو براش بخرم.

خودم هم دارم اون شکلی می شم. همه اش خودم رو با ایکس و ایگرگ مقایسه می کنم و می خوام کم نیارم . من هم دارم خودم رو با دست خودم خاک می کنم و می شم اون موجودی که دیگه براش مقاومت آفرینش نیست. این خطرناکه. آره ، داشتن همه اون موهبتایی که بورژوازی می تونه برای آدم بیاره خیلی خوبه ولی اون وقت دیگه اون یه آدم دیگه است و باید از یه تفکر دیگه دفاع کنه. نسل بعدی که ما باشیم اگه از اشتباهات قبلی درس بگیره شاید واقعاً از پس تغییر جهان به نفع اکثریت مردم بر بیاد.

 ببین اگه انقلابی گری و رادیکال بودن اونی ئه که تو داری می کنی من نیستم بابام جان.

دوست نوشت

درباره کاغذه بگم که شاید من زیادی احساساتی شده ام و شاید انقدرها هم هیجان زده شدن نداشته باشه ولی یه دستنوشته است که روش نوشته من یه رزمنده زمان جنگ بوده ام و حالا دارم در فقر و بدبختی از گرسنگی می میرم . نوشته بود که مسئولین این نظام به ما خیانت کرده اند. اصلاً این که چی نوشته بود و چطور زیاد مهم نیست. من از شجاعت این که احساس اش رو روی دیوار شهر داد زده بود خوش ام اومد.همین.

یه جمله قصار هم به مامان گفتم اون شب که تو مایه های این بود که شجاعتهای فردی ما ممکنه دنیا رو نجات بده چون از زمان دار و دسته بازی خیلی گذشته. خلاصه این که اینا رو به هم ربط بدین دیگه.

امروز یه دوست قدیمی نازنین که کلی هنر خیاطی هم پیدا کرده رو دیدم. کلی حرف زدیم . یه کفش خوشگل راحت هم خریدم که به غایت خوشگله. مشکی ئه . روش هم گل داره. توی چهارراه ولیعصر یه مغازه است که تقریباً جدید باز کرده.

نهار کم خوری نموده ام و شب برنامه حمله به یخچال گذاشته ام!