زمستانه ها

روزهای یک خزر طوفانی

زمستانه ها

روزهای یک خزر طوفانی

شما هم جای دختر من اید!

ببینین . ممکنه بعضی ها فکر کنند که من الاغم که روز آخر سال می آم سرکار ولی اون هایی که همچین فکری می کنن نمی دونن که آقای کاف که پیمانکار ما باشه و به اندازه ده تا پروژه روی این پالایشگاه مسجد... پول گرفته در لحظات واپسین می آد و بعدش رو دیگه نمی تونم بگم. (فکرای بد نکنین ها- قضیه صرفاْ مالی ئه)

قربان شما تا بعد!

رنجنامه

می دونی ،‌بدترین چیز تو دنیا اینه که آدم روز آخر سال رو تک و تنها بیاد سر کار،‌کلی هم کار سرش ریخته باشه و بدتر از اون مجبور باشه ریخت این حضرات رو تحمل کنه،‌موهاش خراب رنگ شده باشه،‌پول و وقت اش هم ته کشیده باشه و نتونه یه رنگ موی دیگه بخره بذاره، عاشق اش تو خونه مریض افتاده باشه و آدم نتونه بره بهش سر بزنه،‌  و تازه شب هم چهارشنبه سوری باشه. به اضافه ی فکر این که ممکنه دوم سوم عید بره شمال و پیش اون نباشه و کلی هم فیلم و کتاب خریده باشن که توی تعطیلات ببینن و بخونن. ببین آخه........ مصیبت یکی یکی نه اینجوری آخه. به اضافه این که با وجود این که من چند سالیه دیگه مجله خون نیستم از تعطیلی اینا بدجایی ام سوخته و داره دود همچنان ازش بلند می شه!

 

روز واپسین

آخ که من از دیشب دلم راز نو می خواد. حالا که اومدم شرکت باز یادم افتاده.

صبح هم بر اثر شنیدن صدای آواز پدرمون از خواب ناز بیدار شدیم و رفتیم اونجا و نسبتاً آشتی نمودیم که در نوع خود خبر خوشی می باشد.

آقا دیروز بعدالظهر با مامی-که فعلاً تنها دوستمه- رفتیم داروگ. آی حالی بردیم، حالی بردیم،‌حالی بردیم که نگو. من می میرم واسه شعر عاشقونه زنونه.ممممممممممممممممم.

حالا اینو داشته باشین:

سنگواره ماهیی به من هدیه کردی

چهل میلیون ساله

و گفتی: یگانه ماهیی است

که دریا بدو عاشق شد

و جاودانش کرد.

آیا با من بر این باور نیستی

که دریا

در همان لحظه که ماهی را

در بند عشق خود کشید

کارد بر گلویش سایید؟

یگانه هنر اینست

که در گرفتار کرده ؛لحظه گریزپا؛

از عهده برآیی

بی آنکه ؛لحظه؛ را بکشی

یا با مرگش بمیری.

 

غاده السمان -شاعر سوری-

۱۹۶۷

فکر کنم این جور دربند کردن برای زن مستقل معاصر خاورمیانه ای خیلی قابل درک باشه. ما توی ایران صاحب یکی از بزرگترین زنایی هستیم که راجع به این دربند کردن حرف زده،‌می دونم که خیلی پارادوکسیکاله که همین آدم کنار ابراهیم گلستان ایستاده، ولی حتی در مقابل اون خدا-آدم هم طغیان می کنه .  

آقا انگار من دارم پیر و خرفت و کندذهن و مزخرف گو می شم. (ولی بازهم نمی تونم بفهمم بابای من که فروغ رو دوس داره چطوری پرویز شاپور رو هم دوس داره، این احتمالاً یعنی خیلی خرفت شده ام!)